من خیلی خیلی جوابت رو دوست داشتم :) یعنی یک بار گفته بودم که یک چیزی رو میخوام بخونم، که بین روزمرهنویسی محض، و حرفهای فلسفی باشه؟ این دقیقا چیزی بود که دوست داشتم بخونم. و احتمالا چند بار دیگه هم بخونمش.
و این که من دوست دارم که کافهات رو ببینم، و خیلی خیلی خوشحالم که آهنگها رو گوش کردی، چون فک نمیکردم که خوشت بیاد :))
واقعا هیچ ایدهای ندارم که چطوری هنوز جریان لثهات ادامه پیدا کرده و تو همچنان زندهای. چون قطعا به جای تو بودم، همون موقع خودکشی رو انتخاب میکردم به جای تحمل این همه درد. من واقعا در این زمینه، به شدت میترسم. از همهی چیزهای مربوط به دندونها.
و این که من هم ظرف شستن رو بیشتر از بقیهی کارهای خونه دوست دارم، چون میتونم آهنگ گوش کنم. و روز اولی که از خوابگاه به خونهمون میرسم، خونه رو تمیز میکنم، و همیشه این کار خستهام میکنه، چون کلی وقت میذارم، و آخرش هم خونه طوری تمیز نیست که واقعا تمیز محسوب بشه.
و من آرزوم اینه که جزوههام شگفتانگیز باشند، ولی همیشه سر کلاس حوصلهام سر میره یه جایی و دیگه نمینویسم :)) همیشه هم جاهای مهم رو نمینویسم :)) به خاطر همین، بچهها اولها میومدند از من جزوه میگرفتند، الان دیگه جزو گزینهها هم نیستم.
و این که، در نهایت، تو واقعا زیبایی الی (الان دیگه خیلی به چهره اشاره نمیکنم)، اصلا نمیفهمم چطور ممکنه من رو بخونی، یعنی واقعا نمیفهمم، و به شدت از این خوشم میاد :))، میدونی، سفیدی، و متفاوتی. دوست داشتم که هم بیشتر میشناختمت، و هم بهتر میتونستم که بیان کنم که چه تصویری توی ذهنم ازت هست. ولی به شکل خوشایندی گرمیو زندگی هست توی وجودت.
پاسخ :
از آخر میخوام جواب بدم.
سارا، تو اون مدلی هستی که من دوست داشتم توی 19 سالگیم باشم، و خب نبودم. خیلی وقتها، واقعا خیلی وقتها، احساس میکنم احساسات و افکار من رو به زبون آوردی، جوری که خودم حتی بلد نیستم بگمش. شاید دلیل اینکه تو از نوشتههای من یا خود من خوشت میاد همینه؛ این شباهت. فقط میخوام بگم که همهی این حسها واقعا متقابلن و من خیلی خوشحال میشم حقیقتا از این :)) منم دوست دارم اگه تهران قبول شم، بیام از نزدیک هم ببینم و بشناسمت :) و مرسی واسهی همهی تعریفهای زیبایی که این بالا نوشتی. از اونهاست که همیشه یادم میمونن و با خودم میگم سارا من رو اینطوری میبینهها! :))
منم سر کلاس حوصلهم سر میره :)) براهمون معمولا از جزوه کسی که خوب مینویسه عکس میگیرم و دو، سه جلسه رو باهم مینویسم.
«و آخرش هم خونه طوری تمیز نیست که واقعا تمیز محسوب بشه.» آخ دقیقا همین. اصلا بخاطر همین من مانیکای درونم رو راضی میکنم که از محیطهای کوچیک شروع کنیم و اگه دیدیم انرژی داریم، هی یه دونه محیط کوچیک دیگه هم تمیز کنیم تا سرخورده نشیم بعدا :))
یه بار که خود پروسه به شدت دردناک بود، یه بارم با شدت درد کمتر بخیههام رو برداشتن، بعد دفه بعدش دیدن خوب نشده لثهم و دوباره بیحسی زدن و باید بگم این بیحسی مثل بیحسی معمولی دندون نیست و خیلی بالاتر زده میشه و بعدش من اینطوری بودم که تند تند اشکهام رو پاک میکردم! :))) و خب دوتا بخیه دیگه زدن و دوباره اونها رو برداشتن و ... هنوزم این جریانهای دندون ادامه داره. منم اندازه تو میترسم و بدم میاد ولی چه میشد کرد.
نمیدونم میشناسی یا نه، اما یه همکافه بود توی تهران که پارسال بسته شد. بعد اینکه بهت گفتم به پیج اینستاگرام همکافه فکر میکردم که چقدر متفاوت و قشنگ بود همیشه. هنوزم هست پیجشون، خواستی ببین. هوم، دوست داشتم همچین جایی باشه ولی کمتر حرفهای باشه و یه جور صمیمیو دوستانه و حتی دارای یه سری ایراد کوچولو که میشه ازشون چشمپوشی کرد چون خود کافه خیلی دوستداشتنیه.
خب این دقیقا همون مدلیه که خودت هم مینویسی، و خیــلی خوشحالم که این رو شنیدم :) امیدوارم شناخت بیشتری شکل گرفته باشه با این کامنتها :))
+ آهان راستی من از اونهایی نیستم که بخاطر مبهم بودنم همه بخوان کلی سوال بپرسن، اتفاقا نمیدونن اصلا چی بپرسن. انگار من رو میشناسن و در عین حال اصلا نمیشناسن. یه جور عجیبیه اینجا :))
Let's block ads! (Why?)