وقتی پشت کنکوری بودم، تنها تفریحم این بود که با اون گوشی قدیمیم و اینترنت E برم وبلاگ دانشجوهای مختلف رو بخونم؛ هنوز اینستاگرام فراگیر نشده بود، کانالهای تلگرامیوجود نداشتن و فیسبوک نفسهای آخرش رو میکشید. براهمین آدمها و مخصوصا دانشجوها زیاد وبلاگ مینوشتن. دانشجو بودن و توی یه شهر دیگه زندگی کردن خیلی توی ذهنم زیبا و مجیکال بود انگار، مخصوصا وقتی خونوادهای داری که به شدت کنترلگرند.
هفته پیش رفته بودم دنبال خوابگاه توی شهری که برای ارشد میرم، چند جا رو دیده بودیم و داشتم توی گوگل مپ مسیر رو چک میکردم که نوتیفیکیشن پیام دوست دبیرستانم اومد، پیام رو باز کردم؛ النا خونه گرفتی؟ بهش گفتم اتفاقا همین الان دارم میرم یه جای دیگه رو ببینم، همخونهایت چی شد، کجا خونه گرفتی؟ برگشتم به گوگل مپ بازم، داشتیم به یه منطقهای (اسم فرضی مولوی) نزدیک میشدیم که به بابا گفتم از میدون باید مستقیم بریم، دوباره پیام دوستم از بالا اومد روی صفحه، من تو محدوده مولوی خونه گرفتم، همخونهایم برمیگرده شهر خودش، تو میای؟
دقیقا یک سال پیش شهریور رفته بودم همین شهر برای یه آزمونی مربوط به حقوق، نمیدونستم چیزی به اسم علوم شناختی وجود داره، کنکور جدا داره برا خودش، مهر تازه متوجه شدم، فهمیدم آره میخوام تغییر رشته بدم، تازه منابع رو سفارش دادم و کنکور کی بود؟ اسفند. نتیجه همونی شد که میخواستم؟ نه، اصلا نه. ولی توی این فاصله زمانی از اسفند تا الان متوجه شدم دوست ندارم جوری زندگی کنم که یه چیزی برای خودم تصور کنم و انقدر توی این تصویر غرق بشم که وقتی واقعیت اتفاق میفته دیگه ذوقی براش نداشته باشم. واقعیت همیشه قراره متفاوت باشه، چون هزاران احتمال توی جهان واقعی و مسیری که پیش رومون قرار میگیره دخیلن که تصورات تو بهشون قد نمیده.
کمیل به امیلی میگه من فکر میکردم قراره آرتیست بشم، گالری باز کنم، دوستپسرم هم رستوران خودش رو باز کنه و خونواده تشکیل بدیم باهم، ولی الان ببین چقدر از این تصویره دوریم. امیلی میگه منم فکر میگردم قراره برگردم کشور خودم، با دوستپسرم نامزد کنم و اونجا کار کنم، ولی ببین الان اینجام.
کمیل: میدونم میخوای به چی برسی، اینکه ببین چقدر واقعیت زندگیت بهتر از تصورت از آب دراومد و چقدر بهتره.
امیلی: نه، میخواستم به این برسم که دیگه این شکلی زندگی نمیکنم که قراره فلان بشه، فقط به قدم درست بعدی فکر میکنم.
نمیدونم، شاید دلیل اینکه دوست داریم تصور کنیم و برای به واقعیت پیوستنش امیدوار باشیم اینه که از ابهام میترسیم، شاید اینطوری احساس میکنیم روی آینده کنترل داریم و چیز ناشناختهای در انتظارمون نیست. در حالی که فقط داریم خودمون رو گول میزنیم و آینده و زندگی پر از ابهامه.
خونه رو گرفتیم، ذوق نکردم، وسایلم رو بردم و دیدم اتاقم پنجره نداره، ذوق نکردم، ترسیدم. از اینکه دیگه تو خونه خودمون نیستم، از اینکه چقدر خونه کامفورت زونم بود و دیگه نیست. ترسهای الکی برای خودم ساختم، جلوی ذوق کردن خودم رو گرفتم. چه پترن آشنایی. یکی از راهکارهای دفاعیم همیشه این بوده که جلوی ذوق کردنم رو میگیرم تا چیزی رو دوست نداشته باشم، بهش دلبسته نشم تا بعدا دلتنگش نشم.
چند بار نوتهای شخصیم رو باز کردم تا بنویسم ولی دوباره بستمش. وقتی میترسم نوشتن هم ترسناکه، ولی میدونم نباید به احساسات اولیهم اعتماد کنم، این هم یه پترن آشناست. کمکم میبینم که من تقریبا همه جا رو میتونم به خونه تبدیل کنم، فقط یه کم زمان لازمه. خونه جایی نیست که خونوادهم هستن، خونه جاییه که من توش زمان گذروندم و میدونم چی کجاست، وقتی میخوابم از بیرون نور کدوم چراغ میفته تو اتاق. خونه برام جاییه که ابهام توش کمتره.
الان اگه میتونستم به النای 22 ساله بگم قراره بری و با دوستت زندگی کنی احتمالا خیلی خوشحال میشد از اینکه دیگه توی این شهر نیست و آزادتره. ولی النای 28 ساله متوجه شده رفتن تو سن پایین انگار آسونتره، چون بزرگتر شده، آزادیهای نسبیش رو به دست آورده، دیگه با خونوادهش دعوا نداره و خشمیهم ازشون نداره، چون تونسته دلیل پشت رفتارهاشون رو ببینه، تونسته ازشون عبور کنه و رابطهای فراتر از خشم و دعوا بسازه. البته فهمیده بعضی وقتا صرفا داره دراما کوئین بازی درمیاره و چیزها اینقدر پیچیده نیستن. همین الان اگه تقویم رو چک کنه میبینه PMS شدت تجربه کردن این حسهای درهم و برهم رو خیلی بیشتر کرده.
ولی همونطور که به کلمنتاین گفتم، دو ماه بعد همه چیز بهتر میشه. میدونم.
نوشته شده در پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۰۳، ۱۱:۳۱ توسط Elle