loading...

گرد و غبار یک ستاره

برای تنهایی نگه داشتن این همه، کافی نیستم.

بازدید : 664
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 18:25

روی میزم رو برای فردا مرتب می‌کنم؛ خیلی وقته ۴ روز پشت سر هم درس نخوندم و فردا این طلسم رو از بین می‌برم. چشم‌هام می‌سوزن؛ برنامه رو می‌نویسم و مطمئن می‌شم که چیزی روی میز، کج نباشه. در حالی که یک ساعت پیش شب خواستگاری بهترین دوستم بوده و من فقط دو، سه روزه که متوجه شدم همچین چیزی هست. یک جوری انگار ناراحتم؛ سرنخ‌ها رو دنبال می‌کنم که ببینم قضیه چیه. می‌فهمم که خسته شدم یکم، شاید یکم بیش‌تر از یکم؛ ولی صدام رو درنمیارم. سرم رو می‌اندازم پایین و هر روز برای فردا برنامه می‌نویسم و سعی می‌کنم متعهد باشم. از این‌که تقریبا همه چیز توی زندگیم بخاطر کنکور، نامعلومه خسته می‌شم. از این‌که دیگه صمیمی‌ترین دوستم، فقط یک دوست صمیمیه، ناراحت می‌شم. هر روز از هزار اتفاق مختلف ناراحت و عصبانی می‌شم. ولی برمی‌گردم پشت این میز، به خودم می‌گم بذار این مبحث که تموم شد بهش فکر می‌کنم. هر روز وسط درس خوندن یاد حماقت‌هایی که کردم میفتم؛ یاد اینکه چقدر انسان تباهی بودم و نمی‌دونستم. فرقش با الان همین دونستنه فقط. گاهی وقت‌ها در طول روز احساس تنهایی می‌کنم؛ از این‌که نمی‌تونم به کسی بگم دقیقا دارم چیکار می‌کنم با زندگیم، از این‌که بلد نیستم بگم، خسته می‌شم. ولی من هر شب آرزوهام رو بغل می‌کنم و می‌خوابم؛ بدون این‌که حتی بهشون فکر کنم. چون فکر کردن بهم استرس می‌ده. من رو می‌ترسونه. نمی‌خوام بترسم، می‌خوام قوی باشم. هر روزی که حتی یک ذره می‌تونم بهتر عمل کنم و دووم بیارم، احساس می‌کنم قوی شدم. اون روز سعی می‌کردم به سبک کتاب deep work، تمرکز کنم و خوب بخونم. و خیلی حس عجیبی بود که بعد ۳ ساعت درس خوندن احساس می‌کردم ۲ ساعت کوهنوردی کردم و همون‌قدر خسته شدم. من از این‌که حتی حال نداشتم بشینم، خوشحال شدم. یک جور خستگی فیزیکی که به دنبال کار کشیدن از ذهن اومده و چقدر دلچسب بود. هر روز توی این مسیر چیزهای جدید کشف می‌کنم. دیروز صبح که داشتم یک مسئله حل می‌کردم، دوست داشتم به یکی بگم ببین این مسئله چقدر قشنگه! باورم نمی‌شه که تونستم اینطوری ببینم. همه چیز خیلی عجیبه و من خسته ولی خوشحالم.

روز سی و سوم
بازدید : 461
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 18:25

از پنجره‌ی کوچیک راهرو خم می‌شم تا یکم بیش‌تر بتونم آسمون و غروب پشت ساختمون رو ببینم. یک محدوده کوچیکی از رنگ بنفش ملایم و صورتی معلومه فقط. با خودم قرار می‌ذارم مهر ماه هر روز، واقعا هر روز، برم غروب رو ببینم. ایستادم انتهای یک مسیر طولانی که هیچ وقت حواسم نبوده چه جوری داره می‌گذره. به بنفش ملایم نگاه می‌کنم، سردمه. پشیمونم که حواسم نبوده، اما پشیمون‌ترم که خودم رو تا این‌جا آوردم. برمی‌گردم؛ هم از این مسیر، هم از راهرو. خیلی وقته سعی می‌کنم برگردم، چیزی حدود پنج سال. با خودم می‌گم هر چقدرم بگی این داستان منه، باز هم باید قبول کنی که اشتباه کردی. زمان رو از دست دادی، ولی این رو هم بدونی که این مسابقه نیست؛ هیچ وقت نبوده. شرایط تو با هیچ کس توی این جهان یکی نیست، همون‌‌طور که شرایط اون‌ها با تو فرق داشته، هر روز و هر لحظه.

And what time can't solve, you have to solve yourself
بازدید : 535
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 7:49

چراغی روشن نمی‌کنم. امروز دهمین روزیه که خونه‌م، به جز اون ۱ ساعتی که جمعه رفتم یک جای خلوت نفس بکشم. من با این شرایط غریبه نیستم. می‌خونم که آدم‌ها از سختی توی خونه موندن نوشتن، از این‌که چقدر از سبک زندگی قبلی‌شون دور شدن. کسی نمی‌دونه که من ۶ ساله دارم اینطوری زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها که حالم خوب نبود، ۱ هفته نمی‌رفتم دانشگاه و این ینی من یک هفته می‌موندم توی خونه، به جز یک شبی که مثلا می‌رفتیم مهمونی. دلم برای اون دختری که از توی خونه موندن عصبانی می‌شد، تنگ شده؛ اما تازه متوجه شدم چقدر عادت کردم به این وضعیت. من از اینطوری زندگی کردن می‌ترسم؛ از این‌که می‌بینم عادت کردم و خودم هم متوجه نشدم.
آخرین نفس‌های روزه. همیشه این موقع از روز بیرون بودن رو دوست داشتم. اما خیلی وقته که به دیدنش از پشت پنجره بسنده کردم. آخرین باری که صمیمی‌ترین دوستم رو دیدم یادم نمیاد، شهریور بود شاید. چقدر از بیرون همه‌ی این‌ها غیر قابل باور به نظر میاد، چقدر از بیرون من پر از امید و قوی به نظر میام. بعضی وقت‌ها واقعا از رفتار خودم تعجب می‌کنم. از اینکه توی این شرایط می‌تونم امیدم رو حفظ کنم بیش‌تر روزها و دوباره بلند شم و برنامه بریزم و بگم اشکال نداره، من درستش می‌کنم. چقدر دارم از «امید» به عنوان یک گارد دفاعی در برابر همه چیز استفاده می‌کنم.
توی ذهنم دوست دارم هزار تا کار شگفت‌انگیز انجام بدم، دوست دارم تقویمم پر و شلوغ باشه، دوست دارم شب خسته برسم خونه. با خودم فکر می‌کنم مگه چقدر می‌شه تحمل کرد که همه چیز برخلاف اونی باشه که تو می‌خوای؟ چندتا چیز رو می‌شه تحمل کرد؟ از چندتاش می‌شه چشم‌پوشی کرد؟ چقدر می‌شه با احساس مفید نبودن کنار اومد؟
دلم نمی‌خواد درس بخونم، دلم نمی‌خواد روزهام رو اینطوری بگذرونم‌. دلم می‌خواد برم بیرون، کار کنم، زبان تدریس کنم، با کسی که دوستش دارم وقت بگذرونم، ورزش کنم، کارهای دندون‌پزشکیم دیگه تموم شن، بارون بیاد، بهار بیاد، همه مصیبت‌ها رو بشوره و ببره‌. دلم نمی‌خواد آسمون رو فقط از توی حیاط این خونه ببینم.

دانلود رایگان قسمت دوم سریال هم گناه
بازدید : 420
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 8:37

من خیلی خیلی جوابت رو دوست داشتم :) یعنی یک بار گفته بودم که یک چیزی رو می‌خوام بخونم، که بین روزمره‌نویسی محض، و حرف‌های فلسفی باشه؟ این دقیقا چیزی بود که دوست داشتم بخونم. و احتمالا چند بار دیگه هم بخونمش.

و این که من دوست دارم که کافه‌ات رو ببینم، و خیلی خیلی خوشحالم که آهنگ‌ها رو گوش کردی، چون فک نمی‌کردم که خوشت بیاد :))

واقعا هیچ ایده‌ای ندارم که چطوری هنوز جریان لثه‌ات ادامه پیدا کرده و تو همچنان زنده‌ای. چون قطعا به جای تو بودم، همون موقع خودکشی رو انتخاب می‌کردم به جای تحمل این همه درد. من واقعا در این زمینه، به شدت می‌ترسم. از همه‌ی چیزهای مربوط به دندون‌ها.

و این که من هم ظرف شستن رو بیش‌تر از بقیه‌ی کارهای خونه دوست دارم، چون می‌تونم آهنگ گوش کنم. و روز اولی که از خوابگاه به خونه‌مون می‌رسم، خونه رو تمیز می‌کنم، و همیشه این کار خسته‌ام می‌کنه، چون کلی وقت می‌ذارم، و آخرش هم خونه طوری تمیز نیست که واقعا تمیز محسوب بشه.

و من آرزوم اینه که جزوه‌هام شگفت‌انگیز باشند، ولی همیشه سر کلاس حوصله‌ام سر می‌ره یه جایی و دیگه نمی‌نویسم :)) همیشه هم جاهای مهم رو نمی‌نویسم :)) به خاطر همین، بچه‌ها اول‌ها میومدند از من جزوه می‌گرفتند، الان دیگه جزو گزینه‌ها هم نیستم.

و این که، در نهایت، تو واقعا زیبایی الی (الان دیگه خیلی به چهره اشاره نمی‌کنم)، اصلا نمی‌فهمم چطور ممکنه من رو بخونی، یعنی واقعا نمی‌فهمم، و به شدت از این خوشم میاد :))، می‌دونی، سفیدی، و متفاوتی. دوست داشتم که هم بیش‌تر می‌شناختمت، و هم بهتر می‌تونستم که بیان کنم که چه تصویری توی ذهنم ازت هست. ولی به شکل خوشایندی گرمی‌و زندگی هست توی وجودت.

کد اختیاری کردن کد پستی در ووکامرس
بازدید : 517
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 8:37

برای کاری که می‌خوام بکنم داره دیر می‌شه. یک بار سال کنکور، بابا حرفی بهم زد، گفت هر وقت تونستی کاری رو بکنی، همون موقع باید از شرش خلاص شی، وگرنه بعدها و بعدترها فقط و فقط شرایط سخت‌تر می‌شن. و من الان رسیدم به اون «بعدترها». یه بار فکر کنم ماتیلدا نوشته بود این‌که مسیری خلوت‌تره و کسی تا حالا از اون راه نرفته یا آدم‌های کمی‌انتخابش کردن، به این معنی نیست که تو نمی‌تونی یا انتخابت اشتباهه، فقط باید باور داشته باشی به خودت و انتخابت. حالا می‌شینم و با خودم حرف می‌زنم، می‌گم اشکالی نداره اگه می‌ترسی، حق داری حتی، ترسناکم هست. ولی دلیل نمی‌شه که ولش کنی و بری. چون راه‌های نرفته خستگی بیش‌تری به جا می‌ذارن و تو بهتر از همه می‌دونی که اون خستگی‌ها هیچ وقت رفع نمی‌شن. می‌دونی، سعی می‌کنم Mindsetم رو تغییر بدم و مهم‌تر از اون هم بهش پایبند بمونم و من همیشه در جا می‌زنم توی پایبند موندن. دلم می‌خواد کفش‌هام رو بردارم و فرار کنم، بگم نه نه، من نبودم؛ باشه اصلا نمی‌خوامش. ولی می‌دونم آدم به همه چیز عادت می‌کنه، حقیقتا به «همه» چیز. من برچسب جدید نگرفتم برای کیبوردم، منی که موقع تایپ کردن نمی‌تونستم چشم از کیبورد بردارم. ولی بدون اون برچسب حروف و فقط با اعتماد به دست‌هام، حتی تونستم چندین صفحه ترجمه کنم و این ینی اگه چیزی عوض نمی‌شه، بخاطر اینه که تو عوضش نمی‌کنی، احساس نیاز نمی‌کنی، همین. فقط نیاز دارم به اینی که هست اعتماد کنم و برم، پشت سرم رو نگاه نکنم، هی زیر سوال نبرمش، فقط برم.

کد اختیاری کردن کد پستی در ووکامرس
بازدید : 753
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 8:37

نمی‌دونم؛ ولی از اون‌هایی که با‌هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شده‌ن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به «همین» مدت‎ها فکر کردم و دیدم آدم‌هایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی‌کتاب‌هاش رو به زبان انگلیسی می‌نوشت و بعد ترجمه‌شون می‌کرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اون‌قدر قوی نبود و با این کار می‌تونست با جملات ساده‌تر داستانش رو بنویسه. اون‌قدر این رو ادامه می‌ده که در نهایت می‌شه موراکامی‌امروزی که نثرش ساده و روانه، و البته خاص. تمام حسی که من موقع خوندن «جنوب مرز، غرب خوشید» داشتم همین بود، که چقدر ساده‌ست، اما چقدر شبیه هیچ چیز نیست. من از اون شب به این ور، هر وقت بخوام به یک چیز خوب در مورد خودم فکر کنم، یاد حرف دوستش میفتم. می‌دونی، من فکر نمی‌کنم این شبیه خودشیفتگی باشه، فقط من اون حس قشنگ و اتفاقا فروتن پشت «ساده و خاص» رو دوست دارم. شایدم همیشه دوست داشتم همین‌طور باشم.

و واقعا نمی‌دونم کی این هفت روز با این همه اتفاق گذشت

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 48
  • بازدید کننده امروز : 33
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 65
  • بازدید ماه : 398
  • بازدید سال : 6570
  • بازدید کلی : 14999
  • کدهای اختصاصی